دوستان زیبا

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند . بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به

مشاجره پرداختند . یکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد . دوستی که سیلی خورده بود ،

سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید ، روی شن های بیابان نوشت : (( امروز بهترین دوست من

بر چهره ام سیلی زد . ))

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند . تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار

برکه ی آب استراحت کنند . ناگهان شخصی که سیلی خورده بود ، لغزید و در برکه افتاد . نزدیک بود غرق

شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد . بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت بر روی سخره

ای سنگی این جمله را حک کرد : (( امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد . ))

دوستش با تعجب از او رسید : (( بعد از آنکه من با سیلی تو را آزردم ، تو آن جمله را روی شن های

صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی ؟ ))

دیگری لبخندی زد و گفت : (( وقتی کسی ما را آزار می دهد ، باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد

های بخشش آنها را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگ حک

کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد .

هر اتفاقی که رخ می دهد به صلاح ماست

هر اتفاقی که رخ می دهد به صلاح ماست

سال­های بسیار دور پادشاهی زندگی می­کرد که وزیری داشت.وزیر همواره می­گفت: هر اتفاقی که رخ می­دهد به صلاح ماست.
روزی پادشاه برای پوست کندن میوه، کارد تیزی طلب کرد. اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید. وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ می­دهد در جهت خیر و صلاح شماست!
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد ...
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود، راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد. در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیله­ای رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند.
زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند. زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند. اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه می­توانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد. به انگشت او نگاه کنید!!!
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.
پادشاه کـه بـه قصر رسید، وزیـر را فراخوانـد و گفـت: اکنون فهمیـدم منظـور تـو از اینکـه می­گفتی هر چه رخ می­دهد به صلاح شماست، چه بوده. زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد نجات یابم. اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی. این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز، مگر نمی­بینید؟ اگر من به زندان نمی­افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم. در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند، مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب می­کردند. بنابراین می­بینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!
*****
تصمیمات خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ما می­باشد.
پائولوکوئیلو